اگر هيأت امنا عذرش را بخواهند و خانهاي كه بهعنوان خادم مسجد در آن ساكن است را پس بگيرند، چه ميشود؟ يعني بايد با شوهر از كارافتاده و بچههايش به همان خانه فرسوده سابق برگردند؟ اين سؤالي است كه روزي چند مرتبه از خود ميپرسد و برايش جوابي پيدا نميكند. آخر، هيأت امنا نيز حق دارند. مسجد خادمي سالم ميخواهد و او با اين پادرد و ديسك كمر از پس كارها برنميآيد. با اين حال اميد بسته است به كرم صاحب اين خانه و نام جوادالائمه(ع) كه روي كاشيهاي فيروزهاي سر در مسجد حك شده است.
چيزي به افطار نمانده است. وارد حياط مسجد كه ميشويم عطر برنج در حال طبخ، به استقبالمان ميآيد. سبد بزرگ سبزيهاي شسته شده در خنكاي سايه گذاشته شده است. از خانمهاي مشغول در آشپزخانه سراغ سعيدهخانم، خادم مسجد را كه ميگيريم به گوشه حياط اشاره ميكنند؛ خانهاي كه با پلكان فلزي باريك و بلند به حياط وصل شده است. اين فضاي كوچك و بهراستي ساده، براي او، همسر بيمار و 4 فرزندش حكم خانهاي مجلل را دارد. ميشود اين را از حرفهاي سعيدهخانم فهميد؛ «به ظاهر آراسته اينجا توجه نكنيد. اين خانه زيبا و مرتب، مال ما نيست. موقت داده شده كه تا وقتي در اينجا كارهاي مسجد را ميكنم سرپناهي داشته باشيم.» حق دارد اينطور فكر كند. خانه خادم، با همه سادگياش هزار مرتبه ارزشمندتر از خانه موريانهخورده و نمور قبليشان است. بهخاطر اين نعمت، از صميم قلب خدا را شكر ميكند: «خانه قبليمان، ديوارهاي كاهگي و سقفي چوبي داشت. نميدانم چند سال از ساختش ميگذشت. موريانهها بنيانش را خورده بودند. با همه سختيها ساختيم و سالها در آن زندگي كرديم. نم ديوارها به حدي شديد بود كه فرشهايمان داشت ميپوسيد و مجبور شدم از پشت، به آنها تكههاي چرم بدوزم تا عايقبندي شوند. گاهي همسايهها تهديدمان ميكردند كه شكايت ميكنند چون نم و موريانه به خانههايشان سرايت كرده بود. دلمان خوش بود كه آن 50متر خانه، مال خودمان است و مجبور نيستيم هرماه اجاره پرداخت كنيم».
- سقف سست
روي پاهاي رنجورش جا به جا ميشود و ادامه ميدهد: «قبل از اينكه به مسجد نقل مكان كنيم اتفاقي افتاد كه برايم يقين شد آن خانه جاي ماندن نيست و جانمان در خطر است. يك روز براي خريد بيرون رفته بودم و بچههايم درخانه خواب بودند. كارم چنددقيقهاي بيشتر طول نكشيد. وقتي برگشتم ديدم يكي از تيرهاي چوبي سقف، چند وجب آن طرفتر از بالش بچهها فرود آمده است. خدا روي ما را ديده بود وگرنه الان بايد رخت عزاي فرزندانم را به تن داشتم. بعد از آن اتفاق حس كردم كه كاسه صبرم لبريز شده است؛ ديگر نميتوانستم تحمل كنم. تا آن موقع با همهچيز آن خانه كنار آمده بودم حتي با شرايط بد فرهنگي محلهمان، با آدمهاي نابابي كه در همسايگي ما جاخوش كرده بودند. محلهمان مسجدي به نام موسيبنجعفر(ع) داشت. آنقدر رو به مسجد نشستم و گريه كردم كه حضرت، نجاتم داد. الان هم باور نميكنم بنا باشد عذرم را از مسجد فعلي بخواهند و باز به آن خانه نمناك برگردم.»
- شادي نيمهتمام
سعيده خانم خاطره تلخ فروردين پارسال را تعريف ميكند كه سلامتي مرد خانهاش را از او گرفت؛ «به ما فقرا، تفريح هم نيامده است انگار. بهحساب خودمان به دشت و بيابان زديم تا هوايي تازه كنيم كه شوهرم داخل يك گودال عميق كه گويا قبلا چاه آب بوده و كامل پر نشده بود؛ افتاد. با كمك دامادم او را بالا كشيديم و به ظاهر همهچيز به خير گذشت. هنوز چند ساعتي نگذشته بود كه ديدم پاي شوهرم مثل بادكنك شده است. خدا را گواه ميگيرم كه يك قران پول در خانه نداشتم تا او را به دكتر ببرم. خرج و مخارجمان روزبهروز درميآمد. كارت يارانهام را پيش يكي از همسايهها گرو گذاشتم و «علي آقا» را به بيمارستان بردم. 3 هفته بستري بود. در پايش پلاتين گذاشتند. نميدانم چطور شد كه در بيمارستان پايش عفونت كرد و بسترياش بيشتر طول كشيد. مرخص كه شد باز ما مانديم و پولي كه نداشتيم و داروهايي كه بايد تهيه ميشد. فيزيوتراپي نرفت، معاينههاي پس از جراحي هم همينطور. حسابش را كرد و ديد گرفتن يك تاكسي براي رفتنش به دكتر به اضافه هزينه ويزيت و عكسهايي كه بايد ميگرفتيم دست پايين 100هزار تومان خرج برميدارد. براي همين قيد اين چيزها را زد.»
- حرفهاي ناگفته
هرچند آنها ميگويند قيد رفتن نزد پزشك را زدهاند اما اين درد، قيد آنها را نزده و باعث شده پدر خانواده از همان حقوق كارگري ناچيزش نيز بازبماند. كارگر كفاشي بود. وقتهايي كه بازار كفش داخلي راكد بود بيكار ميماند و اين يعني 4-3 ماه در سال. وقتهايي هم كه كار بود، بايد ساعتها پشت ميز بلند كفاشي ميايستاد. پس از اتفاق يادشده با اين پاي دردناك و قوزك ورم كرده نميتواند بهكار سابقش بازگردد. علي آقا شرمنده است از اينكه مجبور است پيش چشم مهديه 18ساله، مهدي 14ساله، ابوالفضل 13ساله و عارف 10ساله چيزهايي را بگويد كه در اين يك سالواندي تلاش كرد كتمان كند. ميگويد: «اوايل بعد از جراحيام سركار ميرفتم. نتوانستم ادامه بدهم چون درد، امانم را ميبريد. روي پاي معيوبم كه نميشد ايستاد. ناچار تمام وزنم را روي پاي ديگر ميانداختم. چند ساعت كه ميگذشت آن يكي هم بيطاقت ميشد. گاهي به سرم ميزد كه با موتورسيكلتم مسافركشي كنم و لااقل پول نان خالي را دربياورم. ديدم بازهم نميشود. اگر يكبار موتورم به پاركينگ برود تا ابد همانجا ميماند و پولي ندارم كه ترخيصش كنم». استيصال از سري كه به زيرميافتد ميبارد. عليآقا باقي حرفهايش را ميخورد و دوباره در لاك سكوت فرومي رود.
- ظرفشويي بدون حقوق
فضاي خوبي نيست. بچهها دو زانو نشستهاند و پدر و مادري را كه زيربار هزينههاي زندگي ماندهاند تماشا ميكنند. سعيده خانم ناچار بار صحبت در اين فضاي سنگين را به دوش ميكشد؛ درست مثل بار مخارج خانه كه بايد يكتنه تحملش كند. نه تن سالمي دارد و نه به جز كارگري كاري ميداند. وقتهايي كه مدارس باز بود؛ 3 روز در هفته به مدرسه ميرفت تا فرزند يكي از معلمان را از صبح تا ظهر نگه دارد و بابت اين كار 100هزار تومان حقوق بگيرد. كار ديگري كه قبلا ميكرد اين بود كه در مدرسه با كمك چند زن نيازمند ديگر، ظرفهاي صبحانه 400دانشآموز را ميشست، ميشمرد و براي صبحانه فردا آماده ميكرد. البته بابت اين كار حقوقي دريافت نميكرد و اگر گاهي يك خيّر، وسيله يا خواروباري به مدرسه ميآورد، سهمي از آن به سعيدهخانم ميرسيد. اين كارها كم مزيت بود يا نه، مهم نيست چون فعلا مدارس تعطيل است و از اين حداقلها نيز تا چندماه ديگر خبري نخواهد بود.
- رؤياهاي كم فروغ
لابد اين زندگي، تكههاي خوش و اميدبخشي نيز دارد؛ چيزي كه بتواند به اين پدرومادر براي ادامه تلاشهايشان اميد دهد. آينده بچهها، اين چيزي است كه سعيده خانم و عليآقا موقع صحبت كردن در مورد آن، چهرهشان گشاده ميشود. وضعيت درسي هر 3 پسر خيلي خوب است. سعيدهخانم از اين بابت شاد ميخندد. وقتي از وضعيت تحصيلي دخترش ميپرسيم؛ مهديه درحاليكه راضي بهنظر نميرسد، ميگويد كه چند سال است عقدبسته پسري است كه مايل به ادامه تحصيل همسرش نيست، به همينخاطر مجبور شده درسش را رها كند. شادي سعيدهخانم و همسرش با شنيدن جملات مهديه به همين زودي تمام ميشود. ياد آخرين مجادله خانواده دامادشان ميافتند. خانواده داماد از طولانيشدن مدت نامزدي و سالها بلاتكليفي فرزند خود خسته شدهاند و تا به حال 2بار، كار تا مرحله طلاق پيش رفته است. مهديه با همسرش مشكلي ندارد و هر دو آرزوي بودن كنار يكديگر را دارند. همهچيز معطل جهيزيه نداشته او مانده است. رؤياي تشكيل اين زندگي، قبل از آغاز دارد رنگ ميبازد.
- شما چه ميكنيد؟
سعيده خانم و خانوادهاش سرپناهي ندارند و در مسجد زندگي ميكنند . شمابراي كمك به آنها چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما